چند روز پیش خبر وفات مردی را دریافت کردم که حق استادی بر گردنم داشت: "سلام علیکم.
انالله و انا الیه راجعون. روح مطهر معلم قرآن و اخلاق کربلایی تقی باقری(دایی) به ابدیت پیوست."
فاتحهای خواندم و ناآرام شدم. معلمم بود، اما نه از قماش معلمهایی که در کودکی و حتی بزرگسالی داشتیم. معلم مدرسه نبود، معلم مسجد بود. هرچه معلمهای مدرسه نمیآموختند و نمیآموختیم در مسجد؛ از او میآموختیم. هرچه بی مهری از معلمهای مدرسه میدیدیم او به وفور جبران میکرد. هرچه ستاری و یزدانی و رضوانی به اجحاف کتک میزدند او صبر و اخلاق میآموخت. در بین این سه معلم، آخری که هرگز نتوانستم حلالش کنم، معلم قرآن مدرسه بود. پیراهن تک یقه سفیدش در سالهایی که آن لباس هنوز نشان رسمی دیپلماتهای وزارت امور خارجه، دکتر ولایتی نشده بود نشان دهنده این واقعیت بود که طلبه هم هست. طلبه حوزه علمیه طالبیه بود و در خیل طلاب جویای شغل با عینک ته استکانی و صدای خفهاش سر از آموزش و پرورش درآورده بود.
اما آقاتقی در جایی که از خانه فقیرانهمان با گامهای کودکانه آن سالهای برفی بسیار دور بود، جلسه قرآن داشت. سالهای جنگ بود. قرنها قبل از بلوغ و تکلیف که شوق قرآن را جز خود خداوند متعال شخص دیگری نمیتوانست در دلم بیفکند، به جلسه قرآنش راه یافتم. همان روز اول در بدو ورود به حلقه روخوانی، به محض نشستن پشت تنها رحلی که خالی بود، دیدم مردی را که در جایگاه مربی نشسته است کاملا برایم آشناست. میشناختم. همان بود که در شبی بارانی در هیئت یک فرشته دیده بودم. حقیقت داشت.
قرنها قبل از بلوغ و تکلیف که شوق قرآن را جز خود خداوند متعال شخص دیگری نمیتوانست در دلم بیفکند، به جلسه قرآنش راه یافتم. همان روز اول در بدو ورود به حلقه روخوانی، به محض نشستن پشت تنها رحلی که خالی بود، دیدم مردی را که در جایگاه مربی نشسته است کاملا برایم آشناست. میشناختم. همان بود که در شبی بارانی در هیئت یک فرشته دیده بودم. حقیقت داشت.
نیمه شب ظلمانی شبی از شبهای زمستانی سرد که به بارانی سرد آغشته بود. خواهر مریضم تمام شب را از درد به خود پیچید و نالید. مادر مستأصل از دواهایی که اثر نمیکرد از پدر خواست کاری کند. پدر برخاست، لباس پوشید و دخترش را در آغوش گرفت و از من که بچهای بیش نبودم که از بخت بد در آن لحظه بیدار بودم خواست جلو بیفتم و در خانه را که سخت باز میشد باز کنم. از کوچه خارج شدیم و وارد خیابان شدیم. از یک خیابان عمودی که گذشتیم، وارد خیابانی افقی شدیم و عاقبت وارد کوچهای شدیم که شبیه کوچههای بن بست بود اما بن بست نبود! با تازیانه بارانی که همچنان میبارید، زمین و زمان خیس بود و سرما میتوفید. پدر جلوی در خانهای ایستاد. تازه فهمیدم مرا برای چه با خودش آورده است. با بچهای که در بغل داشت زدن آن در برایش ناممکن بود. امتحان نکردهام اما ظاهرا در مقام پدر مستاصلی که در زیر بارانی طوفانی فرزندی مریض را در آغوش دارد، زدن در خانه مردم در تاریکیهای شب بدون بهره گرفتن از یک همراه نامقدور است. من آنجا بودم تا دری را که پدر خودش به راحتی نمیتوانست بکوبد بزنم. برای زدن در خانهای آنجا بودم که کوبه نداشت. خانه زنگ هم نداشت. پدر گفت: این چه طرز در زدن است؟ محکمتر بزن. با دستهای کوچکم به صورت بزرگ دری میکوبیدم که انگار در خواب قرون فرورفته بود. جوابی برنخاست. نباید هم برمیخاست. به این دلیل واضح که نصف شب بود و جهان در غلظت خوابی سنگین فرو غلطیده بود. با تمام تلاش طبعا کوبیدنم بر صورت آن در با آن دستهای یخزده کاملا کودکانه بود. صدای شرشر بارانی که سرما سحرآمیزش هم کرده بود نمیگذاشت صدا نفوذ کند و از این طرف در به آن طرفش برسد. پدر که زیر باران دستهای بزرگ خیسش را سایبان سر و صورت خواهر کرده بود که در آغوشش بیصدا میگریست از کوره در رفت. با صدایی که غرش بود تا نهیب داد زد: چقدر بی دست و پایی مردک. سنگ پیدا کن. با سنگ بزن!
سنگریزهای پیدا کردم و این بار با سنگ به جان در افتادم. بار چهارم بود که چراغی کم جان به آهستگی روشن شد. صدایی گفت: آمدم، صبر کن آمدم. مردی که بهت زده در را باز کرده بود همین که سر از در بیرون آورد و ما را با آن فلاکت اضطراری دید، بدون هیچ کلامی به داخل برگشت. در واقع احتیاجی به هیچ کلامی هم نبود. یک دقیقه بعد لباس پوشیده، سوئیچ به دست، دم در بود. با یکی از کلیدهای زیر سوئیچش در وانت نیلی را که زیر رگبار باران خستگی ناپذیر مینالید به روی پدر باز کرد. پدر خیس از باران خواهر به بغل سوار شد و بدون اینکه نگاهی به من کند با صدایی غمگین و زنگ زده گفت: زود برگرد خانه.
بیگانه با سوسول بازی، پدر از این ملاحظات نداشت که نصف شب مخوفی که اگر جولانگاه گرگ و دزد نبود جولانگاه سگ بود زمان مناسبی برای تردد بچهای هفت ساله در خیابانهای ترسناک نیست. نصف شبهای بازگشت از دوردستها به خانه و رفتن از خانه به دوردستها به امر پدر از خاطرات معمولی من است همچنان که زدن زیر توپ و سیگار کشیدن و تخمه شکستن از خاطرات هم سن و سالانم در آن سالها. داشتم راه میافتادم برگردم که آن مرد نگذاشت. خواست من هم سوار شوم: توی این باران که نمیشود پسر بچهای را تنها فرستاد. خودم برش میگردانم.
ماشین از کوچه که درآمد شتاب گرفت. با دندههایی که مرد ناشناس تند تند عوض میکرد ماشین تاریکی را میدرید و زیر بارانی که مثل گلولههای سرگردان بی مضایقه بر شیشه و سقفش میکوبید جلو میرفت. با رانندگی آن مرد که زیر نور گاه به گاه تیر چراغ برقهایی که لامپهایشان هنوز نسوخته بود چهره یک فرشته نجاتبخش را تجسم میکردم به بیمارستان رسیدیم. ماشین را قفل کرد و همراه ما داخل بیمارستان آمد. شبی بود طولانی که زمان در تاریکی هول انگیزش کش آمده بود. به هر حال او چند ساعت بعد که خورشید دنیا را در خوابی سفید برای خواهرم نورانی کرده بود ما را به خانه برگرداند و جلوی خانهمان دست پدر برای دادن پول را مصرانه رد کرد: ناهید دختر خودم است.
شبی دیگر واقعهای شبیه آنچه برای خواهر پیش آمده بود برای خودم پیش آمد. این بار من در آغوش پدر بودم و وظیفه زدن در همان خانه را این بار نیز درست در نیمه شبی دردناک خواهر برعهده داشت. آن مرد این بار ما را در جایی دیگر از شهر به بیمارستانی دورتر رساند. اسم بیمارستان را وقتی سه روز بعد وسط روز که جهان در شعله خورشید میسوخت و داشتیم با آقا تقی برمیگشتیم خواندم: بیمارستان کودکان فرمانفرماییان.
مربی قرآن مسجد المهدی خودش بود. همان مردی که یک شب خواهرم را به بیمارستان رسانده بود در بغل پدر و همراهی من و یک شب خود مرا به بیمارستان رسانده بود در بغل پدر و همراهی خواهر. اسمش را در یکی از آن دو شب جهنمی از پدر شنیده بودم که وقتی خطابش میکرد با احترام میگفت: آقا تقی.
وقتی در کلاس قرآن نشستم شناختم و تا اتفاق بعدی هر شب در کلاس قرآنش شرکت میکردم. مقدر بود اتفاق بعدی ارتباطی با آقاتقی نداشته باشد. اتفاق بعدی بیماری من و خواهر در نیمه شب نبود. اصلا اتفاق نبود، سانحه بود. سانحهای که همه چیز را با خود زیر آب برد و دچار فروپاشی کرد، از جمله کودکی من. پدر بود که در جایی دور از خانه سکته کرده و به آغوش مرگ رفته بود و بازگشتش به زندگی بدون معجزه ناممکن بود. بله، فقط یک معجزه میتوانست خانهای را که روی تن و اندام چند بچه قد و نیم قد ویران شده بود از نو بسازد. فقط یک معجزه و بس.
زمان گذشت و با خطوطی که سرنوشت روی جاده پر ترافیک زندگی رسم کرده بود، سالها از آن مرد دور و بی خبر ماندم. مدتها بعد که همراه دوستی به دیدارش رفتم، تعجب نکردم که خودش است، همان مردی که قبل از دیدن میشناختم و جور بی مهریهای معلمان مدرسههای خشونت و تحقیر را داوطلبانه در این مسجد و آن هیئت برعهده میگرفت و مردانه بر دوش میکشید. درست در همان خانه با همان دری که میشناختم به دیدارش نایل شدم. با خلوتی که به نظر میرسید خدا برایش در نظر گرفته است، در سایه چند ده جلد کتاب قرآنی و عرفانی به آرامی روزگار میگذراند. میدانستم که فرزندی ندارد اما این بار دیدم ماشین هم ندارد. با اینکه پیر شده بود انس گذشتهاش به قرآن و تعهدی را که به آموختن قرآن به بچههای مردم و بزرگترها داشت همچنان و با قوت حفظ کرده بود. اما چیزی که مایه تعجبم شد راهی بود که بعد از کنار گذاشتن شغل پردردسر رانندگی برای معیشت برگزیده بود: قالیبافی؛ شغل نان و آبدار آن سالها برای یک مشت تاجر و دلال و صادراتچیهایی که مدعی بودند ارز به مملکت بی ارز می آورند و همزمان شغلی استخوان شکن برای کسانی که در مقام بافنده قالی چاقو در دست میگرفتند تا پشم و ابریشمهای ظریف را ببرند اما دستهای خودشان را قطع میکردند و ریشه خودشان را می زدند؛ شغلی که درآمدش حتی کفاف درمان بخشی از عوارض استخوان خورد کن آرتروزهایی را که بیرحمانه در گردن و کمر و دست و پا به ارمغان میآورد هم نمیداد.
...میدانستم که فرزندی ندارد اما این بار دیدم ماشین هم ندارد. با اینکه پیر شده بود انس گذشتهاش به قرآن و تعهدی را که به آموختن قرآن به بچههای مردم و بزرگترها داشت همچنان و با قوت حفظ کرده بود. اما چیزی که مایه تعجبم شد راهی بود که بعد از کنار گذاشتن شغل پردردسر رانندگی برای معیشت برگزیده بود: قالیبافی...
مقداری سخن گفتیم و خداحافظی کردیم. این بار زمان با خروش قاطعانه خویش فاصلهای دوازه ساله بینمان انداخت و چنین بود که او را تا روزی که در کسوت فرزندی مادر از دست داده به تبریز برگشته بودم ندیدم. آن روز ناگهان دستش را روی شانهام یافتم. آمده بود با یتیمی ابدیام همدردی کند. همان مردی بود که میشناختم. قامتش کوتاه شده بود. قالیبافی پشتش را با دقتی هندسی خم کرده و قوزی غیرقابل پنهان کردن را بر پشتش نهاده بود. تسلیت گفت و رفت. چند روز بعد به نشانیی که از گذشتههای دور در حافظه داشتم مراجعه کردم. تا در را به رویم باز کرد گفتم: همین الآن عازم تهران هستم. فقط آمدهام ببینم موبایل دارید؟ با لبخند ازلی و ابدیاش گفت: بله، موبایل هم دارم. بعد از آن با تماسی گاه به گاه جویای حالش بودم. شاکرتر از آن بود که شکوهای کند و از کسی که در چند مرکز رسانهای معتبر چند تریبون همزمان در دست داشت درخواستی بکند. با این حال، اما خودم هرچه فکر میکردم میدیدم با آن همه خدمت در راه قرآن و با آن گامهای مخلصانه بی توقعی که در راه خدا برداشته است خدا هم راضی نیست که من باشم و او آنگونه بی رحمانه ناشناخته بماند. حقش نبود با آن درجه از خلوص و اخلاص حتی یک نفر آدم مهم و معتبر هم او را نشناسد، آن هم در شهر خودش!
میخواستم در اولین دیدار حضوری با گفتوگویی عمیق و مفصل غافلگیرش کنم و به قول جماعت رسانه: رسانهایش کنم. مشکل زمانی بیرون زد که دیدم برای کاری به آن درجه از اهمیت، چه زمان نامناسبی را انتخاب کردهام. خانه مردی که به هر حال بزرگ خاندان بود در روز اول عید سال ۹۷ اصلا جای گفتوگو نبود. چون درست لحظهای که خواستم طرح موضوع کنم در به صدا درآمد. صدایی خشن که با پیشاپیش لشکری که دنبالش میآمدند میگفت: مهمان نمیخواهید؟ هنوز مهمان قبلی نرفته بود که مهمان بعدی وارد شد. مهمان اول که رفت گروه جدیدی از مهمانها مثل سیل از راه رسیدند. همه چیز به وضوح نشان میداد که گفتوگو امری است ناممکن. نه تنها نمیشد گفتوگو کرد و مثلا از گذشته و جوانی و سابقه و مشوقان و استادان و شاگردانش پرسید بلکه از خطوط درشت چشمان مهمانها میشد فهمید که با هر لحظه که سپری می شد و من بلند نمیشدم بروم، صمیمانه از خودشان میپرسیدند این ناشناس کیست که بین صمیمتشان حایل شده است؟ چاره ای جز خداحافظی نبود. خداحافظی کردم و با شیوع کرونا دیگر حتی امکان گفتوگوی تلفنی هم پیش نیامد و آنچه غافلگیرم کرد خبر فوتش بود.
یکی از کسانی که میدانست از علاقهمندانش هستم خبر کوچش را به من داد. داشتم خودم را با مرگ غریبانهاش وفق میدادم که دوستی دیگر با فرستادن عکس اعلامیه ترحیمش تقلایی را که برای تسلای خودم شروع کرده بودم آشوبزده کرد. دروغ چرا، از خودم بدم آمد که دیدم مردی را که سالها فکر میکردم میشناختم در واقع نمیشناختم. پیشوند «میر» در برابر اسم سادهاش حاوی این حقیقت بود که مرد ناشتاخته ای که درست در ایام شهادت حضرت زهرا از دنیا رفته، در حقیقت از سادات و از فرزندان حضرت فاطمه(س) بوده است. در حقیقت او آقا میرتقی بود، نه آقا تقی آنگونه که من و پدرم و دنیا خیال میکردیم.
حالا در تلاش برای بیان یک هزارم آنچه آتش تلاطم را در درونم شعلهور کرده است، جز این کلامی بر زبانم جاری نمیشود که: من به این مرد بدهکارم. کلامی جز این بر لبانم جاری نمیشود که: ما به این مرد بدهکاریم. راستش را بگویم، کلامی جز این ندارم که دنیا به این مرد بدهکار است.
به قلم کریم فیضی
انتهای پیام
چون زندگی شان جز خیر برکت و مهربانی و سادگی چیزی نداره.
حاج آقا باقری، ما با آن اسم در مسجد صدایش میکردیم. آن مرد خدا با آن کفش های بسیار ساده اش در ذهنمان همیشه جاودانه خواهد بود.
الگو و قهرمان زندگی ام حاج آقا باقری.
در وصف ایشان اگر سالها سخن بگوییم کم است
از آقای کریم فیضی استاد عزیز خواهش عاجزانه دارم که وصف حال ایشان را مکتوب و منتشر کنند
بنده امین شهنازی و از شاگردان ایشان بودم و در این راه حاضرم کمک های موثری ارائه دهم
این هم شماره تماس بنده هست
09383273127
یا علی
اولیائی تحت قبائی لا یعرفهم غیری
این مطلب رو یکی از دوستان برایم فرستاد،بسیار خرسند شدم و بر خود بالیدم که دایی چنین شاگردای قدردانی تربیت کردن،به خود افتخار کردم که سالها در جوار چنین مرد بزرگی بودم،من و همسر ایشون بسیار بسیار از شما ممنونیم ،خدا همه رفتگان رو بیامرزه روح دایی عزیزمان هم شاد