از خادمی حرم بانوی کرامت تا فدای جان برای زینب(س)
کد خبر: 4185550
تاریخ انتشار : ۱۴ آذر ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۱
هر روز با یک شهید مدافع حرم/ 1

از خادمی حرم بانوی کرامت تا فدای جان برای زینب(س)

شهید «مهدی ایمانی» پس از شهادت باجناق و دوست صمیمی‌اش «قاسم غریب» از شهدای مدافع حرم، افق تازه‌ای در مسیر زندگی‌ می‌یابد تا جایی که در پی دل‌تنگی‌ها و بی‌قراری‌ها، صبر و قرارش نسبت به تعدی و هتک حرمت به حریم حضرت زینب(س) سر به پایان می‌گذارد و از خادمی حرم بانوی کرامت عزم سفر می‌کند به سوریه برای فدای جان.

شهید مهدی ایمانی

جهاددانشگاهی قم در نظر دارد یادواره 32 شهید مدافع حرم این استان را با هدف معرفی و نهادینه‌سازی فرهنگ جهاد در میان جوانان امروزی در روز ۲۳ آذرماه جاری برگزار کند، در همین راستا خبرنگار ایکنا از قم با خانواده این شهدا در قالب «هر روز با یک شهید مدافع حرم» به گفت‌‌وگو پرداخته است که در اولین شماره طاهره‌سادات حسینی، از همسر شهید خود «مهدی ایمانی» سخن می‌گوید، شهیدی که پس از شهادت باجناق و دوست صمیمی‌اش «قاسم غریب» از شهدای مدافع حرم، افق تازه‌ای در مسیر زندگی‌ می‌یابد تا جایی که در پی دل‌تنگی‌ها و بی‌قراری‌ها، صبر و قرارش نسبت به تعدی و هتک حرمت به حریم حضرت زینب(س) سر به پایان می‌گذارد و از خادمی حرم بانوی کرامت عزم سفر می‌کند به سوریه برای فدای جان.

ایکنا - از آشنایی‌تان با شهید ایمانی و معیارهایی که سبب شد ایشان را به‌عنوان همسر انتخاب کنید، بفرمایید.

با توجه به شرایطی که آقا مهدی برای ازدواج تعیین کرده بودند از اهمیت نوع حجاب و پوشش و ساداتی همسر آینده‌شان، یکی از دوستان مشترک من و خواهر شهید واسطه این آشنایی و ازدواج شد. در جلسه اول آشنایی، مادر آقا مهدی کتاب اذکار کوتاه را که خود آقا مهدی نوشته بود به بنده دادند و من با خودم گفتم یک جوانی که در این سن به دنبال جمع‌آوری اذکار است پس اهل ایمان است و ایمان و اخلاق دو معیار و ملاک مهم من برای ازدواج بود.

آقا مهدی و خانواده‌شان بر رعایت حجاب و حریم بین نامحرم بسیار مقید بودند؛ همیشه در مهمانی‌ها محل میزبانی از آقایان و بانوان جدا بود. همسرم بسیار غیرتی و در موضوع حجاب حساس بود و از من می‌خواست که در رعایت این موضوع توجه زیادی داشته باشم و من نیز تلاش می‌کردم تا رضایت آقا مهدی را جلب کنم.

آقا مهدی زمانی که به خواستگاری بنده آمد تازه مشغول به کار شده بود؛ درواقع مهرماه ۱۳۸۵ نیروی رسمی حرم مطهر حضرت معصومه(س) شده بود. در ابتدای ازدواج خیلی از اقوام به بنده می‌گفتند که ایشان خادم است و وضعیت مالی خوبی ندارد و حقوقش کم است، اما برای من این موضوع مهم نبود؛ همین که رزق و روزی‌اش حلال و اینکه خادم بی بی بود برای انتخاب ایشان کافی بود.

مرد دلخواه من، مرد ساده‌دل، بی‌آلایش و اهل نماز و معنویت بود که آقا مهدی نیز همین‌گونه بود زلال و بی‌غل و غش؛ پس از آشنایی و صحبت‌هایی که به صورت حضوری و تلفنی انجام شد، سرانجام 30 آذرماه ۱۳۸۵ در شب سالگرد ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) بعد از نماز مغرب و عشاء در محضری که نزدیک فلکه جهاد بود با حضور فامیل‌های درجه یک و در پای سفره عقدی ساده‌ عهد زندگی بستیم.

ایکنا - از خاطرات سفر با شهید تعریف کنید.

دوره نامزدی‌مان حدود یک سال و سه ماه طول کشید، در این دوران هر روز با هم دیدار داشتیم و دو بار به مسافرت رفتیم، یک بار اوایل خردادماه ۸۸ بود که به زیارت حضرت امام رضا(ع) مشرف شدیم و در سفر دوم راهی کربلا شدیم به اسم راهیان نور؛ برای شلمچه بلیط گرفته بود، اول گفت آماده شو بریم راهیان نور، گفتم کاروانی نمی‌رویم، گفت نه بذار دو نفری بریم این‌جوری لذتش بیشتره، گفتم نکنه می‌خوای بریم کربلا؟ مهدی لبخند زد و دیگر نمی‌شد پنهان کند رازی که الان فاش شد.

شهید ایمانی

زمانی که به مرز شلمچه رسیدیم اجازه عبور ندادند، بنابراین به سمت مهران رفتیم؛ برای رفتن به این سفر هفت‌خان رستم را گذراندیم، چراکه آن روزها هنوز هیچ سازماندهی برای اعزام کاروان به کربلا اقدام نکرده بود. بالاخره دعای‌مان اجابت شد و در تاریکی شب در میان جمعیت عرب‌ها از مرز مهران رد شدیم؛ بسیار ترسیده بودم؛ آقا مهدی دستم را محکم فشرد و زیر لب گفت نترس تا من هستم نمی‌گذارم اتفاقی بیفتد. با همه وجود به امام حسین(ع) متوسل شدیم و به یاری خدا و عنایات اهل بیت(ع) این سفر به خیر گذشت.

ایکنا - از روز عروسی‌تان بگویید و اینکه دوران بعد از آن چگونه گذشت؟

سه ماه بعد شب چهارشنبه‌سوری، دو روز مانده به عید، مصادف با سالروز ازدواج رسول گرامی اسلام(ص) و حضرت خدیجه(س) مراسم جشن عروسی گرفتیم. آقا مهدی اخلاق ویژه‌ای داشت با آتلیه و عکس و آمدن فیلمبردار از بیرون مخالف بود، راضی‌اش کردم با دوربین خودمان عکس بگیریم؛ به او و باورهایش احترام می‌گذاشتم و از غیرت و مهربانی‌هایش خوشم می‌آمد، وقتی مرا در لباس عروسی دید ذوق زیادی کرد، اما مدام حواسش به حجاب من هم بود.

زندگی‌مان را از زیر‌زمین منزل پدر همسرم آغاز کردیم؛ یک ماه بعد از عروسی هر هفته مراسم قرائت زیارت جامعه کبیره و روضه‌خوانی در منزلمان برپا می‌کردیم؛ زمانی که فرزند اولم را باردار شدم به‌دلیل اینکه در ماه‌های اول به تجویز دکتر نیاز به استراحت مطلق داشتم مدت کوتاهی مراسم در منزل پدر همسرم برگزار شد و زمانی که به چهار ماهگی رسیدم، طنین دوباره زیارت جامعه کبیره در منزلمان پیچید.

زمانی که علی را باردار بودم، مهدی مدام با پسرم حرف می‌زد و می‌گفت «پسرم الهی زاهد بشی، عارف بشی، سرباز امام زمان(عج) بشی، ان‌شاءالله شهید بشی»‌ می‌گفتم مهدی خسته نمی‌شی، می‌گفت «نه من دوست دارم بگم، می‌خوام به بچه‌ام تلقین بشه و همین جوری بار بیاد»؛ 13 تیرماه ۱۳۸۸ علی به‌ دنیا آمد، زمانی که مهدی به بیمارستان آمد حال عجیبی داشتیم، می‌گریستیم و می‌خندیدیم. فاطمه جان نیز آذرماه ۹۳ و محمد‌کمیل اسفند ۹۵ به دنیا آمدند.

پس از به دنیا آمدن علی، مهدی تحصیلاتش را ادامه داد و در رشته مدیریت دولتی فارغ‌التحصیل شد؛ همسرم قبل از اینکه خادم حرم شود، در دفتر آیت‌الله محمدجواد تبریزی شاغل بود و چون با علما نشست و برخاست داشت به همین دلیل دوست داشت که همیشه سخنان علما را در زندگی پیاده کند. همیشه دائم‌الوضو بود، حتی در مسافرت؛ می‌گفت کسی که با وضو باشد کل وجودش را نور احاطه می‌کند و شیطان به سمت او نمی‌آید.

همسرم در عمر سراسر پرخیر و برکت خویش جز خدمت به خلق و گره‌گشایی و دستگیری از همنوعانش در پی هدف دیگری نبود. در همه حال و در هر شرایطی لبخند آرام‌بخش، تواضع و سادگی از چهره‌اش محو نشد.

ایکنا - با وجود علاقه شهید ایمانی در جایگاه خادمی حرم بانوی کرامت، چرا عزم رفتن به سوریه کرد؟

مهدی کارمند حرم حضرت معصومه(س) و مسئول صحن صاحب‌الزمان(عج) بود، به‌قدری اشتیاق به خدمت حضرت در وجودش حاکم بود که خدمت به زائران را بر هر کار دیگری ارجح می‌دانست و از هر لحظه‌ای بدون در نظر داشتن روز تعطیلی برای حضور در بارگاه نورانی آن حضرت بهره می‌جست و با این گفته که هیچ‌گاه حضرت معصومه(س) را تنها نخواهد گذاشت؛ روزگارش را به بهترین حال سپری می‌کرد و ارتباط معنوی عجیبی با بانوی کرامت داشت.

شهید «غریب» خلبان بود و از اول می‌گفت که می‌خواهم شهید شوم. اما همسر من خادم حرم بود. شرایط شغلی‌شان متفاوت بود و یک درصد احتمال شهادت آقا مهدی را نمی‌دادم. وقتی مُهر شهادت بر شناسنامه همسر خواهرم(شهید غریب) حک شد، خیلی غبطه خورد؛ مهدی خیلی عوض شد و روزی نبود که در منزل ما از شهادت حرفی زده نشود؛ کسی که به خواستگاری من آمد با کسی که به شهادت رسید، خیلی متفاوت بود. 

تغییر رفتار و شخصیتش محسوس بود؛ تصمیم گرفته بود برای شهادت زندگی کند. حدود شش ماه قبل از شهادت شهید غریب، مهدی برای اعزام به سوریه اقدام کرد که موفق نشد، اما همچنان امید داشت و برای رفتن تلاش می‌کرد و متوسل به حضرت معصومه(س) و اهل بیت(ع) بود؛ اصرار به رفتن دو سال و نیم طول کشید تا اینکه موفق شد، همیشه می‌گفت در خانه اهل بیت(ع) را باید آن‌قدر زد تا به رویت باز شود.

مهدی تاب دیدن ظلم داعشی‌ها به مردم مظلوم سوریه و کودکان را نداشت و همین موضوع او را برای رفتن به سوریه و دفاع از حرم آل الله راغب‌تر می‌کرد؛ بالاخره سال ۹۵ همسرم اعزام شد، اما هر بار رفتن او در پروسه چند ماهه طول می‌کشید تا مرا راضی کند چون نمی‌توانستم روزی را تصور کنم که مهدی نباشد و ترس از دست دادنش برایم دلهره‌آور بود.

ایکنا - چگونه به رفتن شهید ایمانی برای دفاع از حرم راضی شدید؟ نگران شهادت ایشان نبودید؟

عید سیاه شهید غریب ما آماده رفتن به گرگان شدیم، اما مهدی شیفت حرم بود و همراه ما نیامد و گفت خانم سر قبر شهید غریب دو رکعت نماز برایم بخوان و به شهید بگو دعا کند که من هم اعزام شوم. یک روز به من زنگ زد و گفت خانم کارم جور شده می‌خواهم بروم؛ گفتم باشه برای جهاد برو نه برای شهادت. دیگر نمی‌شد خواسته‌اش را نادیده بگیرم.

شهید ایمانی

بار اول که همسرم می‌خواست به سوریه برود خیلی سختم بود که از او جدا شوم؛ مهدی می‌گفت «خانم اگر به مرگ طبیعی یا با مریضی یا تصادف از دنیا بروم، هیچ وقت از تو راضی نیستم»؛ با خودم گفتم حضرت زینب(س) از بین این همه خادم، آقا مهدی را انتخاب کرده و همین شد که رفتنش را قبول کردم اما برای یک بار. اولین اعزام 18 روز طول کشید؛ پس از بازگشت چند وقتی حرف از رفتن نمی‌زد، اما دوباره رفتنش را مطرح کرد؛ گفت بگذار یک دوره کامل بروم، قول می‌دهم که دیگر نروم.

بار دوم ۵۰ روزه طول کشید؛ وقتی آمد گفت دیگر دست خودم نیست و نمی‌توانم بمانم. وقتی همسرم برای رفتن بی‌قراری می‌کرد، می‌گفتم عنایت حضرت زینب(س) است که به دلش انداخته برود. با وجود سه بچه و سن کم آن‌ها، رفتن مهدی برای من سخت بود و من بدون او هیچ‌ جا نمی‌رفتم. وقتی از من و علی می‌خواست برای شهادتش دعا کنیم، می‌گفتم مهدی فکر فاطمه باش، او خیلی عاطفی و به تو وابسته است، می‌گفت خدا کمک می‌کند. گرچه رفتنش برایم سخت بود، اما دیدن بی‌قراری‌ها و گریه‌هایش سخت‌تر. برای او هم سخت بود که سوریه را رها کند و پیش ما بماند.

همسرم خیلی برای شهادت دعا می‌کرد و علی (پسر بزرگ شهید) گریه‌های شبانه پدرش، اصرارهایش در حرم‌ها را مشاهده می‌کرد و می‌دید که پدرش روزی یک ساعت فیلم مدافعان حرم را می‌بیند و برای شهادت گریه می‌کند، برای همین وقتی پدرش از او می‌خواست که برای شهادتش دعا کند، از ته دل دعا می‌کرد، اما فاطمه هنگام نبودن پدر تب می‌کرد و مدام من در راه بیمارستان بودم و به مهدی زنگ می‌زدم که بیا، احساس می‌کردم پشتم خالی شده است؛ در تاریکی دالان زندگی راه می‌رفتم بدون اینکه مهدی کنارم باشد، خودم اجازه داده بودم برود، اما نمی‌توانستم جای خالی‌اش را تاب بیاورم. زمانی که همسرم برگشت دیگر از آقا مهدی پرهیاهو خبری نبود حال و هوایی را گذرانده بود که من درکش نمی‌کردم.

بعد از یک ماه دوباره بی‌تابی‌اش شروع شد، دلش تاب ماندن نداشت و اشک‌ها روی صورتش سر می‌خورد؛ جمکران رفتنش شروع شد؛ وقتی شیفت حرمش تمام می‌شد می‌رفت جمکران؛ شروع کردم پادرمیانی کردن و گفتم آقا مهدی نمی‌گم جمکران نرو، برو، اما هر روز نه، ما هم به تو نیاز داریم، یک روز برو یک روز هم نماز امام زمان(عج) را در خانه بخوان؛ قبول کرد و برنامه‌اش تغییر کرد و هر روز نماز امام زمان(عج) می‌خواند.

این بار نیز ساک خود را بسته و منتظر رفتن به سوریه بود؛ پرچم سیاهی به نام حضرت رقیه(س) بر روی ساک کشیده بود، هر روز می‌نشست کنار ساک و گریه می‌کرد؛ شش ماه همین بساط را داشتیم، با وجود پیگیری‌های مداوم اما فرماندهان نظامی راضی به رفتن او نمی‌شدند؛ شب تا صبح خادم حرم و صبح به سمت تهران تا دوباره او را به سوریه ببرند، مانده بودم این انرژی و توان را از کجا آورده است؛ تلفنش را بی‌صدا نمی‌کرد، نکند به او زنگ بزنند. دهه محرم شروع شد و به من می‌گفت سادات در روضه برایم دعا کن تا حاجت‌روا شوم.

زمانی که روضه حضرت زینب(س) خوانده شد از خودم خجالت کشیدم و گفتم «تا کی می‌خواهم آقا مهدی را پیش خودم نگه دارم؟ روز محشر چه جوری جواب حضرت زینب(س) را بدهم؟ تنها کاری که می‌توانم انجام دهم این است که اجازه بدم آقا مهدی بره مدافع حرم بشه توکل به خدا»؛ هفتم محرم بود گفت روضه حضرت رقیه(س) بگیر بهانه آوردم که سختمه با وجود فاطمه کوچولو، اصرار کرد به خاطر من؛ یکشنبه ۱۸ مهرماه ۱۳۹۵ برابر با هفتم محرم روضه حضرت رقیه(س) گرفتیم به عنایت آن حضرت، دعایش مستجاب شد دقیقاً یک هفته بعد روز یکشنبه، ۲۵ مهرماه مهدی اعزام شد.

به علی گفتم کاسه آب را پشت سر بابا بریز؛ مهدی با ذوق رفت، همیشه در اضطراب بودم، وقتی زنگ می‌زدم می‌فهمید دلهره دارم، می‌گفت: «خانم کاری ندارم در خط مقدم»؛ اما یک دفعه از دهانش در رفت و گفت: «خانوم یک بار اونقدر اصرار کردم عملیات باشم بردنم جلوی داعشی‌ها، 10متری ما بودند تیر از کنارم رد شد.»

شهید ایمانی

در این اعزام فرزند سوم را باردار بودم؛ این بار علی در نبود پدر مریض شد و آبله‌مرغان گرفت و فاطمه هم مبتلا شد، احتمال داشت به جنین هم سرایت کند، دلشوره گرفته بودم؛ پدر و مادر همسرم هم زیارت کربلا رفته بودند. چند روزی را مهمان خانه مادرم شدم؛ دکتر گفته بود بچه‌ها کنارت نباشند که به جنین سرایت نکند، اما فاطمه وابسته بود و دائم در آغوش من بود.

زمانی که مهدی زنگ زد برایش شرایط را توضیح دادم بلکه شاید دلش نرم شود و برگردد، جواب داد «خانم اینجا به من احتیاج دارند نمیشه بیام، دعا کردم و از حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) سلامتی‌تون رو خواستم هیچی نمیشه.»؛ تن صدایش پر از آرامش بود و دل آشفته‌ام را آرام کرد. ۵۰ روز از مأموریتش گذشت که به خانه برگشت، به دکتر سر زدیم و گفت، چون در کودکی آبله‌مرغان گرفته‌ام برای جنین مشکلی نیست؛ مهدی گفت خب حالا باید برگردم، چون ساکم رو نیاوردم و قول دادم زود برگردم.

ایکنا - از خرید خانه و تولد فرزند سوم بفرمایید.

راست می‌گفت ساک‌ خود را از حلب نیاورده بود، آن‌قدر امروز و فردا کردند که برای سفر سوم هم شش ماه گذشت؛ چند ماهی که بود رفتیم سراغ خرید خانه؛ سر کوچه خانه مادری‌ام خانه‌ای را پسند کردم و ذوق داشتم، اما مهدی می‌گفت می‌خواهی خانه‌ات را چگونه بچینی، می‌گفتم مهدی خانه‌مان و انگار تعمدی در این حرف داشت؛ انگار داشت کوک دلم را ساز می‌کرد برای نبودنش؛ اما من دست و پا می‌زدم از این آینده دلهره‌آور دور شوم و می‌گفتم مهدی این‌گونه حرف نزن دلم پر از اضطراب بی‌تو بودن می‌شود دلخوشی من تویی.

مهدی گفت: خانم من خانه نیستم و اینجا را دارم برای شما می‌خرم؛ سر زایمان محمد (فرزند سوم) هم نیستم؛ همش به فکر رفتن بود و من حرصم می‌گرفت. دل مهدی جای دیگری بند شده بود و راضی شدم برای بار دیگر هم برود، یک هفته قبل از تولد محمد در خانه جدید مستقر شدیم و هنوز مهدی کنارم بود تا اینکه محمد به دنیا آمد.

ایکنا- از اعزام آخر شهید ایمانی که به شهادتش انجامید، بگویید.

با علم به علاقه و اشتیاقی که مهدی به شهادت داشت، در حالی‌ که لحظه‌ای نمی‌توانستم نبود او را باور و تحمل‌ کنم، در آخرین سفر ۱۰ روزه‌ای که به مشهد‌الرضا داشتیم، گویی سرنوشت چیز دیگری را برایمان رقم‌ زد. وقتی خود را در حریم حرم امن رضوی یافتم همه وجودم غرق در احساس رضای الهی شد و با آرزوی عاقبت‌ به‌خیری همسرم از همه وجودم دست کشیدم.

یک هفته پس از برگشت از مشهد، مهدی حاجتش را گرفته بود و به سوریه اعزام شد، روز ۳۰ خردادماه ۹۶ از حرم برگشت و خبر داد خانم من دارم میروم سوریه؛ گفتم مهدی میشه نری گفت نه نمیشه. او پس از خداحافظی با پدر و مادرش رفت، گفتم مهدی دوره‌ات ۴۵ روز است کی برمی‌گردی؟ جواب داد معلوم نیست خانم هر وقت خدا بخواهد سه ماه، چهار ماه؛ گفتم یعنی آن‌قدر بمونی که شهید بشی، فقط لبخند زد و رفت.

قرار بود ۴۵ روز بماند، اما بی‌تاب شد چون «تدمر» محل شهادت همسر خواهرم را دیده بود و بی‌تاب دیدن پسران باجناق بود؛ گفت خانم درخواست داده‌ام برگردم دلم تنگ شده برای پسران شهید غریب و من چه می‌خواستم جز دیدار دوباره‌اش. 45 روز گذشت و برگشت، دو ماه ماند و فرزندان شهید غریب را پارک آب و تاب برد و میدان تیر.

باز هم با او برای رفتن مخالفت می‌کردند هم باجناقش شهید شده بود هم بچه داشت. مهدی در فرم‌ها تنها اسم دو بچه‌مان را نوشته بود، چون کسی که سه فرزند داشت به او اجازه رفتن نمی‌دادند. 18 محرم آب پاکی روی دستش ریختند و گفتند لیست بسته شده و اسم تو در لیست نیست؛ مهدی با بغض به خانه برگشت گفت خانم خیالت راحت شد.

یواشکی به مامان گفتم خدا را شکر دیگه مهدی را سوریه نمی‌برند؛ یک روز خانه مادرم بودم که همسرم زنگ زد بیا کارت دارم، به منزل رفتم گفتم چی شده، گفت «خانم زنگ زدند گفتند دستور اومد که باید اسم آقای ایمانی بره تو لیست الان اسمم تو لیسته انگار معجزه شده خانم.» انگار جریان از این قرار بوده که دو روز قبل سردار سلیمانی حرم حضرت معصومه(س) آمده و مهدی با سردار صحبت کرده بود که اسمش باشد.

این بار خودم ساکش را آماده کردم، دل از او کشیده بودم و سپرده بودمش به خدا؛ گفتم: مهدی قول بده بعد ۴۵ روز برگردی قول می‌دهم اگر بیایی دوباره اجازه می‌دهم بروی.

زمانی خداحافظی مامانم گفت «آقا مهدی نری شهید بشی بچه‌های شهید غریب برای ما کافیه بیا بالا سر بچه‌هات باش» آقا مهدی جواب داد «نه حاج خانم من لیاقت شهادت ندارم اون باجناق بود لیاقت داشت.» مهدی مدام اصرار داشت حسن برادرم او را به فرودگاه برساند، دفعه آخری که دامادمان رفت و شهید شد، برادرم او را به فرودگاه رسانده بود، ماردم گفت طاهره آن دفعه حسن، قاسم را به فرودگاه برد نکند شهید شود، گفتم نه مامان توکلت به خدا باشه، علی آب پشت سر باباش ریخت و مهدی ۲۵ مهرماه ۹۶ رفت.

ایکنا - در مصاحبه دیگری از وابستگی زیاد فاطمه به پدر سخن گفته بودید، پس از شهادت پدر چگونه او را آرام کردید؟

فاطمه در سه اعزام اول مهدی، به ندرت اسم پدرش را می‌آورد. اما دفعه چهارم و با نزدیک شدن به سه سالگی، دو ماهی که پدرش سوریه بود، هر روز می‌گفت زنگ بزن با بابام صحبت کنم. دلم برای بابام تنگ شده. حتی اگر جایی می‌رفتیم که کسی مثلاً شکلات می‌داد، می‌گفت مامان، یکی مال بابا، یکی مال من. تمام دو ماه به همین نحو سپری شد. خیلی به پدرش وابسته شده بود. مدام منتظر بود. قرار هم بود که ما و خواهرم برویم سوریه و با مهدی برگردیم، اما دقیقاً سه سال فاطمه که تمام شد، پدرش هم شهید شد.

دو هفته اول بعد از شهادت پدرش حرف نمی‌زد. با اشاره کارهایش را پیش می‌برد. از مراسم‌ که برمی‌گشتیم گریه و بی‌قراری می‌کرد. بعد از مدتی که پسرم علی به او می‌گفت بابا شهید شده، می‌گفت نه، بابای من سوریه است، بریم سوریه پیش بابا. هنوز نمی‌تواند شهادت پدرش را درک کند.

سرانجام این شهید پرافتخار میهن، در سن ۳۴ سالگی، پس از بار‌ها اعزام داوطلبانه به مناطق عملیاتی سوریه غیرتمندانه در ۲۲ آذرماه سال ۹۶، در منطقه دیرالزور به آرزوی قلبی خود، مقام والای شهادت نائل آمد. در این میان دو رفیق و دو باجناق همراه، با قدم گذاشتن در راه جهاد و شهادت و گذشتن از همه تعلقات و ارزش‌های دنیایی، بندگی خویش را به خالق هستی به نیکی به اثبات رساندند.

گفت‌وگو از مژگان فرهنگیان

انتهای پیام
captcha