ایکنا ـ خودتان را معرفی کرده و بفرمایید چگونه اسیر شدید؟
ناصر مطیعیپور، هستم در سال 45 در محله ابوذر اراک متولد شدم. برای اولین بار در سال 60 وقتی 15 ساله بودم راهی جبهه شدم و تا سال 62 رفتوآمدم به جبهه ادامه داشت تا اینکه در همان سال به استخدام سپاه درآمده و در اواخر همان سال نیز در عملیات خیبر اسیر شدم.
سال 62 ایران برای اولین بار عملیات آبی خاکی انجام داد و عملیات خیبر پس از آزادسازی تمام و کمال کشور شکل گرفت. این عملیات در دو جزیره شمالی و جنوبی عراق صورت گرفت و شنیدهها حاکی از آن است که در این جزایر بیش از 70 حلقه چاه نفت وجود داشت که خیلی برای این کشور حائز اهمیت بود؛ زیرا بیش از 90 درصد هزینه جنگ عراق از طریق این دو جزیره تأمین میشد، این عملیات به منظور شکستن هیمنه و کمر صدام و صدامیان طراحی و اجرا شد و خوشبختانه همین اتفاق نیز افتاد.
عملیات جزیره جنوبی به گردانی متشکل از رزمندگان اراک، قم، زنجان، قزوین و بهبهان سپرده شد و خوشبختانه عملیات با موفقیت انجام و جزیره از عراقیها گرفته شد. پس از آن عراقیها را به خارج از جزیره تا شهرهای علقمه و القرنه بیرون کردیم. در این منطقه جاده خاکی بود با ارتفاع سه متر وجود داشت که ما در آن منطقه مستقر شدیم، فاصله بین ما با عراقیها حدود 9 متر آب بود، در واقع این آب بین دو جاده خاکی وجود داشت که یک طرف ما و طرف دیگر دشمن قرار داشت. یادم هست که بچهها به یکدیگر میگفتند اگر سرتان را از جاده بالا بیاورید عراقیها خال هندی وسط پیشانی شما میگذارند؛ چراکه عراقیها تکتیراندازهای بسیار ماهری داشتند و این نشان میدهد دشمن ما در جنگ بسیار قدرتمند بود و ما با نیروهای نظامی ضعیف روبه رو نبودیم، اطاعتپذیری سربازان عراقی از مافوقشان زبانزد بود و تحت هر شرایطی فرمان را اجرا میکردند. (مقام معظم رهبری بارها فرمودند واقعیتهای جنگ را بیان کنید و پیروزی در عملیاتهای متعدد نشان از روح بلند و جان برکف بودن آنان دارد).
ما پشت جاده خاکی خمیده خمیده راه میرفتیم و حتی صدای عراقیها هنگام صحبت را میشنیدیم. یادم هست پنجشنبه عصر بود داشتم خمیده خمیده پشت جاده خاکی تردد میکردم احساس کردم صدای عراقیها نزدیکتر از حدمعمول است، آرام سرم را از جاده خاکی بالا آورده و نگاه کردم و متوجه شدم حدود 7 نفر از افسران و فرماندهان عراقی با درجههای عقاب و ستاره با چوب قانون به دست(دست گرفتن چوب در نظام عراق اجباری است) روی جاده خاکی ایستادند، در این هنگام یکی از نارنجکهایی که در فانسقه داشتم را برداشته و به سمت آنان پرتاب کردم و چند نفر در همان لحظه کشته شده و تعدادی نیز مجروح شدند و به زبان عربی پدر و مادر خود را صدا میزدند، آن زمان من فقط 17 سال داشتم و قدرت نداشتم نارنجک دوم را به سمت آنان پرتاب کنم، فقط با صدای بلند فریاد زدم «نارنجک، نارنجک» یکی از رزمندگان با شتاب آمد و پرسید چه اتفاقی افتاده است و من فقط با دست اشاره کردم، او وقتی متوجه ماجرا شد نارنجکی پرتاب کرد و مابقی صدامیان را از بین برد.
پس از این اتفاق خسته شدم و توان از دست و پاهایم گرفته شده بود، به محض ورود به سنگر که شهید ناصر میرزایی هم در آنجا بود خوابم برد و صبح جمعه با هیجان و سروصدا از خواب بیدار شدم، پرسیدم چی شده که گفتند: دشمن ما را قیچی کرده است. دشمنان به جای اینکه از جاده خاکی رو به رو حمله کنند از پشتسر یعنی از پل شیطان به ما حمله کردند. شب جمعه فرجالله فصیح رامندی به رزمندگان دستور داده بود که محافظت از پل را برعهده داشته باشند و کاری به چیزی نداشته باشند، گویا واقعه جنگ احد برای ما تکرار شد، بچهها دستور فصیح را نادیده گرفتند و عقب آمدند و دشمن نیز از همین فرصت استفاده کرد و از پشت به ما حمله کرد و سر تعدادی از رزمندگان را با سیمهایی نازکی معروف به «گیوتین» بریدند.
صبح فقط دیدم عراقیها از دورتادور ما تیراندازی میکنند و ما هم پشت خاکریز بودم، در همین حین متوجه شدم شهید علوی، فرمانده گردان لباس فرم خود را خارج کرد و نارنجک به دست بالا سر من و ناصر میرزایی آمد و فریاد کنان گفت چاله بکنید، متوجه شدم فرمانده حالت عادی ندارد و موج انفجار او را گرفته است فقط برای حفظ جانمان چالهای با سرنیزه کندیم، او که متوجه انجام درخواستش شد ما را تنها گذاشت. روز بسیار سختی بود راست میگویند که شهادت لیاقت میخواهد آن روز از بالای سرما تیرها مانند مور و ملخ میرفت و میآمد، اما حتی یکی از آنان به ما نمیخورد. دیدم فرمانده علوی نارنجک به دست به سمت سنگر دیگری از رزمندگان حرکت کرد، من به ناصر گفتم: من میروم اگر فرمانده خواست نارنجک را به سنگر بیندازد بزنم زیر دستش. من به محض اینکه حرکت کردم و رسیدم به شهید علوی دیدم تیری از طرف دوشکاچی تانک به قلبش خورد با وجود اینکه من پشت سرش بودم، اما اتفاقی برایم نیفتاد، متعجب مانده بودم؛ چراکه در زمان آموزشی شنیده بودم تیر دوشکا اگر به فردی اصابت کند تا چندین نفر پشت سر را زخمی میکند، مانده بودم که خدایا تیری که از پشت شهید خارج شد کجا رفت. بعد از این اتفاق خواستم پیش ناصر بازگردم که با تانک سنگر را زدند و ناصر نیز به شهادت رسید. من و یکی از امدادگران که برای کمک به شهید علوی آمده بود به سنگری خالی رفتیم، دیدم تانکی از پل شیطان به سمت جاده خاکی آمد، نیروهای بعثی بچههای ما را در سه مرحله اسیر کردند و به طرف جاده خاکی بردند و آنان را به رگبار بستند و با تانکهای 35 تنی از روی آنان گذشتند. حمید محمدی، یکی از رزمندگان اراکی بود، وقتی او را اسیر کردند با شلیک گلوله او را به زمین انداختند و خوشبختانه از روی جاده خاکی غلطید و به آن طرف افتاد، گویا عمرش به دنیا بود. گروه چهارمی که برای رگبار بردند ما بودیم، در این زمان فکر میکردم که ما نیز به سرنوشت دوستان خود دچار خواهیم شد، اما دیدم یکی از افسران عراقی که ستاره زرد بزرگی روی سینه داشت فریادزنان به سمت ما آمد و گفت: صدام گفته نکشید و همین سخن باعث شد از کشتن ما دست بردارند. این واقعه بسیار سخت و دردناک بود؛ چراکه گوشت و استخوان همرزمان خود را دیدیم که چطور بین چرخهای تانک خورد شده و مانند گوشتی چرخ کرده از طرف دیگر بیرون میآمد.
قبل از اسارت لباس پاسداری را خارج و پلاک خود را از گردن باز کرده و دور انداخته بودم و فقط با زیرپیراهنی اسیر شدم و به همین خاطر فکر میکردند من افسر یا فرماندهام. آنان ما را مجبور به ناسزاگویی به نظام و امام کردند که رزمندگان از این کار خودداری کردند و زیرلب مرگ بر صدام میگفتیم و متوجه شدم با قنداق تفنگ محکم به سرم کوبید و من غرق در خون روی زمین افتادم. بعد از آن فردی برای گرفتن فیلم آمد و چون من سر و صورتم خونی بود به سربازی گفت صورتم را تمیز کند، او هم پارچهای خاکی از روی زمین برداشت و صورتم را پاک کرد به سرباز گفتم میکروب دارد و او هم بیتوجه صورتم را پاک کرد. پس از آن ما را به شهر علقمه بردند و چد روزی آنجا بودیم و سپس ما را به بغداد بردند و بعد هم زندان ابوغریب. بار دیگر ما را به بغداد منتقل کرده و میان مردم با آهنگهای شاد پیروزمندانه چرخاندند و آنان نیز با سنگ، کیسههای آشغال و تخممرغ به سر ما زدند و تعدادی از بچهها هم سرشان شکست. پس از آن ما را به زندان موصل 2 منتقل کردند و 7 سال در این مکان زندگی کردم.
پس از بیان خاطرات لحظهای سکوت کرد و اشکی از چشمانش جاری شد، در حالیکه صدایش میلرزید، گفت: حیف است از عملیات خیبر بگوییم و غواصان غیور و بسیار شجاع را فراموش کنیم. زحمات غواصان نادیده گرفته شده و کمتر از آنان یاد میشود. 90درصد فیلمها و سریالها که قایق رزمندگان از بین نیزارها عبور میکند و این رخدادها همگی برای عملیات خیبر است. چیدن نی کار بسیار سخت و دشواری است؛ چراکه باید آن را از اعماق آب جدا کرد و این امر کار را سختتر میکند.
نیهای مناطق جنوبی ایران از کف آب تا گل نی تقریباً بین 5 تا 6 متر است، اما نیهای جزیره مجنون از کف آب تا گل 10 تا 11 متر ارتفاع داشت. ژاپنیهایی برای صدام در چاههای نفت عراق کار میکردند، وقتی آنان را به اسارت گرفته بودیم خودشان اقرار کردند که صدام طی بازدیدی از چاههای نفت به ما این اعتماد را دادند که ایرانیها به هیچعنوان نمیتوانند به این منطقه دست پیدا کنند. البته سخن صدام، سخنی کاملاً کارشناسانه و حرفهای بود؛ چراکه با احتساب علوم نظامی نمیتوان از نیها عبور کرد، اما رزمندگان غواص و جان برکف بهگونهای نیها را جدا کردند تا عوامل صدام متوجه این امر نشده بودند، حتی اگر چند نی باقی میماند پرههای قایق کف آب به نی گیر میکرد و مشکلاتی را ایجاد میکرد. غواصان نیها را بسیار حرفهای چیده و دسته کرده بودند که دشمن متوجه نشده بود که گلهای سرنی تکان میخورد.
ایکنا_ خانواده چطور از سلامت شما آگاه شدند؟
سال اول بعثیها ما را تحویل صلیب سرخ نداد و همه از وجود ما بیخبر بودند. حتی خانواده برخی از اسرا برای آنان مراسم ترحیم گرفته و یادبودی در بهشتزهرا(س) برای عزیز خود در نظر گرفته بودند، اما خانواده از طریق صوتی که پخش شده بود متوجه شده بودند که من زندهام. در بصره منافقی از پادگان اشرف آمده بود و رادیو و میکروفن دستش بود از ما میخواست نام و نام خانوادگی خود را بگوییم و اینگونه بود که خانواده از زنده بودنم آگاه شدند.
ایکنا _ از حال و هوای زندان موصل دو برایمان بگویید.
موصل یک تا چهار کنار هم بودند و همه این اردوگاهها در یک اردوگاه بزرگتر قرار داشتند و مرحوم ابوترابی در اردوگاه موصل یک حضور داشت. تمام کارهای ما به واسطه شورا انجام میشد. هر روز از ساعت 16 عصر تا شب هیچ کاری نداشتیم و روزهای تابستان بسیار سخت میگذشت. هر اتاقی 12 پنجره رو به حیاط داشت و آفتاب به شدت میتابید. حتی نماز به فرادا میخواندیم ما را کتک میزدند یا اینکه با گل توی باغچه تسبیح درست کرده و استفاده میکردیم، اما اگر متوجه میشدند ما را مجبور میکردند تا آخرین دانهاش بخوریم.
رزمندگانی که دعای توسل، زیارت عاشورا و مابقی ادعیه را حفظ بودند روی کاغذهای سیگار مینوشتند و این کاغذها که به صورت کتابچههای خیلی کوچک درمیآمد در اردوگاهها دست به دست میشد. با آمدن صلیب سرخ درخواست قرآن و مفاتیح کردیم که دو تا قرآن و یک مفاتیح به هر اردوگاه دادند.
رزمندگان در اردوگاهها به گونهای چینش شده بودند که از همه رشتهها در آن حضور داشتند و خواست خدا بود که وقت ما بیهوده تلف نشود. در این اردوگاه اساتید دانشگاهی بودند که به زبان عربی و انگلیسی مسلط بودند و خوشبختانه علم خود را در اختیار سایر اسرا قرار دادند. حتی برخی اسرا که سواد نداشتند در آسایشگاهها باسواد شده و پس از بازگشت به ایران نیز ادامه تحصیل دادند. در کنار این افراد قاریان و حافظان نیز بودند که آموزش قرآن داشتند و تعدادی از اسرا نیز حافظ قرآن شدند. برخی دیگر نیز ترجمه مفاهیم کار کردند.
ایکنا_ سختترین شکنجه شما چه بود؟
سؤال خوبی است. شرایط خیلی سخت بود و 113 نفر در یک اتاق بودیم و هریک از ما فقط سه وجب فضا داشتیم. یکی از سختترین شکنجهها نبود سرویس بهداشتی بود و این مشکل از روز اول تا آخر وجود داشت، هر روز ساعت چهارعصر با سوت نگهبان وارد اردوگاه میشدیم تا فردا ساعت 8 صبح حق بیرون آمدن نداشتیم. حتی نبود سرویس بهداشتی از کتک خوردنها هم بدتر بود. بچهها برای رفع این مشکل شلنگی تهیه کرده بودند که با ترفندهایی از آن استفاده میکردند. تعدادی از اسرا به دلیل عدم بهداشت، عفونت و اسهالخونی به شهادت رسیدند.
برای بیان یکی از خاطرات مردد بود، اما با حالتی غم گرفته گفت: حقایق باید بیان شود، دشمن وسیلهای داشت شبیه خودکار یا میله(شما میله بافتنی تصور کنید) انتهای آن دو سیم داشت که آن را مانند سُند پزشکی به اسیر میزدند این سیم را به تلفنهایی به نام تلفن قورباغهای وصل میکردند که این تلفن با چرخش برق تولید میکرد و با برق تولید شده اسرا را شکنجه میدادند. میلهای دیگر خارهای ریز رو به پایین مانند ساقه گل محمدی بود که باز این را مانند سُند به اسیر به ویژه پاسداران میزدند و میکشیدند، شهید نوروزی از رزمندگان قرچک ورامین با همین شکنجه به شهادت رسید.
ایکنا_ تلخترین خاطره شما چه بود؟
تلخترین خاطرات برای رحلت امام بود گویی زیرپایمان خالی شد، هر روز دو تا روزنامه برای ما میآمد و متوجه کسالت حضرت امام شده بودیم، اما مدتی رادیوها را خاموش کرده و روزنامهها هم نمیآمد و به خاطر همین 10 روز از رحلت امام میگذشت و ما نمیدانستیم. وقتی متوجه شدیم با لباسهای مشکی که داشتیم اردوگاه را سیاه پوش کردیم و بچهها از خود بیخود شده بودند، عراقیهایی که اسم امام میآمد ما را کتک میزدند متوجه حالت ما شدند و کاری به عزاداری ما نداشتند و حتی خودشان در مراسم ختم قرآن که برای ایشان میگرفتیم شرکت میکردند و ما نیز از آنان مانند مراسم ترحیم پذیرایی میکردیم.
ایکنا_ناگفتههای اسارت از نظر شما چیست؟
اسارت ناگفتههای بسیار دارد و در دل هریک از آزادگان گنجینههای پنهانی نهفته است. غبطه ما از این است که چرا مسئولان به این امر اهمیت نمیدهند، دعوت از آزادگان به مناسبتهای مختلف در مدارس و دانشگاهها به آشنایی انان با این فضا کمک میکند. درست است که نوشتن کتاب اثرات خود را دارد، اما باید قبول کنیم چند درصد نوجوانان و جوانان کتاب دفاع مقدسی میخوانند، اما اگر آزادگان در مراکز آموزشی حضور داشته باشند قطعاً تعداد بیشتری با فضای اسارت آشنا میشوند. در یکی از سفرهتی اردوی راهیان نور همسفر دانشآموزان بودم و در اتوبوس خاطراتی را برای آنان بازگو کردم، مدیر مدرسه نزد من آمد و گفت: خاطرات خود را جایی نوشتید، گفتم نه. گفت: دانشآموز من میگوید اگر ننوشتید حاضر است خاطرات شما را به کتاب تبدیل کند و من نیز استقبال کردم. اینکه خاطرات افرادی مثل من توسط بانویی افغانستانی نوشته شود اشکالی ندارد، اما غبطه من این است که چرا هموطنان خودم نسبت به این مهم بیتوجه یا کمتوجه هستند، این کتاب نوشته شد، اما حمایتی برای چاپ آن نشد.
انتهای پیام